چطور میتوان چون تو زندگی کرد؟ یادم میدادی کاش چطور دل به دریا میزنی؟ چطور کنار آنها که دوستشان داری چنین بیتوقع حاضری؟ چطور دوستانت بیشمارند؟ چطور هر جای دنیا که میروی خانهات میشود؟ چطور این همه افتخار آفریدی در اوجِ فروتنی؟ چطور در سالهای دوری از خانه، چنان آشنا ماندی با وطن که گویی همیشه همین حوالی بودی؟ چطور چنان عشق ورزیدی ...
از آن روزها که روی نیمکت مدرسه کنارم مینشستی
روزهایی که میآمدی نه چندان برای کلاس فیزیک که به هوای کیک تازه
سالهایی که جشن تولدها میشد کنجِ بروز هیجان نوجوانی
ساعتهایی که از سفر کوتاهت به تهران برای دیدار میگذاشتی
تئاترها که با هم دیدیم
شبها که از احوال دوران گپ زدیم
حتی احوالپرسیهای کوتاه مجازی...
آن لحظهها همه غنیمت من از وجود نازنینِ تو مانا جانم